من یک مادر هستم

خداست دیگر! گر ببندد ز حکمت دری گشاید ز رحمت در دیگری

چند روز پشت سر هم تب و لرز داشتم چندین بار به دکتر و متخصص مراجعه کردم، آزمایش های مختلفی از عفونت ادراری، تب مالت و حسبه دادم اما هیچ سلامت بودم آزمایشات می گفت سالم هستم اما تب 39 و 40 درجه داشتم کسی غیر از آقای پدر از وجود تو باخبر نبود و این خودش بیشتر اذیتم می کرد. نمی شد هر دارویی را خورد و تن به هر نوع درمان خانگی داد. کم کم سرفه های شدیدی هم شروع شد. به پیشنهاد یکی از آشنایان رفتم فوق تخصص ریه و تشخیص عفونت ریه بود ریه راست کاملا عفونی شده بود و ریه چپ حالش وخیم بود بع تشخیص پزشک شش روز در بیمارستان شهید مدرس بخش ریه بستری شدم و ده روز هم بعد از آن  در منزل استراحت کردم روزهای سختی را در بیمارستان می گ...
22 ارديبهشت 1393

می ترسم تو را از دست بدهم

می ترسم تو را از دست بدهم آخر چند روز است که لکه بینی دارم هر بار که  صدای قلب کوچکت که از دستگاه شنیدم را به یاد می آورم و فکر می کنم دیگر نمی توانم آن صدا را بشنوم بغضم می ترکد و سخت می گریم. پدرت هم نگران است به تشخیص پزشک سه روز استراحت در منزل دارم نشریه را گذاشته ام به امان خدا و در تنهایی خودم در منزل قرآن می خوانم و صلوات می فرستم برای سلامت تو و بهبود خودم. بعد از چهار روز رو به بهبود می روم اما هنوز باید مراعات کنم، کار سنگین انجام ندهم شاید مجبور شوم دیگر سرکار هم نروم خدا بزرگ است تو الان وارد ده هفته گیت شده ای. دعا می کنم به هزاران هفتگی هم برسی.   ...
12 ارديبهشت 1393

این اولین دیدار ما بود

دراز کشیده ام روی تخت و دکتر دستگاه سونوگرافی را روی مایع لزجی که شکمم را گرفته تکان می دهد. بعد با خنده می گوید: خب اینم  کوچک ترین کوچولوی امروز ما ... خیره می شوم به مانیتور. به سر بزرگت، هیکل کوچولوی خمیده ات و آن چیزهایی که دکتر می گوید دست و پاهایت هستند. خیره می شوم به هنرنمایی خدا روی صفحه ی مانیتور. خیره می شوم به شمایلی که نمی فهمم چطور در عرض چند هفته از هیچ تبدیل شده به معجزه ای با قلب تپنده و دست و پایی در حال جوان زدن... خیره می شوم به مانیتور و نگاه می کنم به نقاشی بی نظیر خدایی که بزرگی و مهربانی اش را دوست دارم. این اولین دیدار ماست عزیز مادر نه هفته و تو کوچولوی بند انگشتی با قلبی تپنده در درون من &nb...
9 ارديبهشت 1393

قلبت مثل قلب یک گنجشک می تپید

نه هفته است که در درون من زندگی می کنی. حالا دیگر رسما وارد دوره جنینی زندگیت شده ای. صبح وقت سونوگرافی گرفتم و عصر با وضو و مثانه ای که در حال ترکیدن بود به مطب دکتر در میدان دهکده سر زدم. برای اولین بار صدای تاپ تاپ قلبت را از دستگاه شنیدم نمی دانم چطور توصیفش کنم انگار یک گله اسب در دشت های سرسبز چهار نعل می تاختند. نه انگار یک گنجشک نابالغ را در درون مشتم گرفته بودم و او از شدت ترس به سختی قلب مضطربش را به سینه می کوبید. احساس لذت وصف ناپذیری داشتم و همه آرزویم این بود که پدرت هم در آن لحظه کنارم می بود و در این احساس شریک می شد. اما خب این روزها سرش حسابی شلوغ کار و کارگاه است.   ...
9 ارديبهشت 1393
1